امیرعباس جونمامیرعباس جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

فندق کوچولوی مامان و بابا

به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم ....

روز زایمان

در روز چهارشنبه 14/8/93 با پاره شدن کیسه آب مامان من رفتم بیمارستان با کلی استرس و دکتر معاینه ام کرد گفت برو اتاق درد منم رفتم آماده شدم وماما اومد آمپول فشار زدو کم  کم دردای مامان شروع شد ومنتظر اومدن تو .بابایی دلشو نداشت بیاد بالا سرم دوتا مامان بزرگا بالا سرم بودنو وبقیه بیرون ساعت 9 که رفتم اتاق درد ساعت 12 رفتم اتاق زایمان وساعت 1 فرشته من پا به دنیا گذاشتی بعداز احیاء آوردن گذاشتنت رو سینم با اون چشمای باز و درشتت به من نگاه کردی انگار دنیا رو بهم دادن وزنت 3650 بود وقدت 52 .خوش اومدی عزیز دل مامان ...
9 شهريور 1394

حس شیرین دوران بارداری

سلام عزیز مامان در بهمن ماه سال 92 مامانی متوجه شدم که یه فرشته کوچولو تو دلمه .اون روز بهترین روز زندگیم بود رفتم شیرینی فروشی یه کیک کوچولو خریدم رفتم خونه وبه بابایی خبر اومدن شما رودادم اولش باورش نشد فکر کرد شوخی می کنم ولی کم کم باورش شد که فرشته کوچولو اومده .روزها وماههای شیرین دوران بارداری با سختی ها وآسونی هاش گذشت همه خانواده منتظر اومدن شما بودیم ولی شما انگار قصد اومدن نداشتی ومن چون میخواستم زایمان طبیعی داشته باشم باید منتظر درد زایمان میشدم.40 هفته هم تموم شد وشما نیومدی تا اینکه قبل از عاشورا وتاسوعا رفتم پیش دکتر گفت هنوز وقتش نیست برو به هیئتت برس منم همین کارو کردم تا فردای روز عاشورا و..........روز زایمان ...
8 شهريور 1394
1